سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

سین دخت لوس سما:)

دختری جدیدا خیلی لوس شده . دارم تو آشپخونه کار میکنم ؛ سین دختی هم مشغول بازی و شادی هست اما ...اما یهو منو میبنه . زودی لب و لوچه اش رو کج میکنه و ناز میکنه و گریه که منو بغل منو بغل ... راستی مامانی یک شعر دندون هم واست گفته پست بعدی میزارم
15 ارديبهشت 1392

روز مامانی و مادرجون و عزیز مبارک

دخترم فعلا حرف نمیزنه ولی صبح که می خواست بره پیش خال جونش بیدار شد ، مامانی رو نیگا کرد و یک لبخند خوشمزه و بزرگ و آبدار تحویلم داد این از هزار تا مامانی جون روزت مبارک بهتر بود ... ...
11 ارديبهشت 1392

دلبر دلبرم:)

دیروز با مامانی و بابایی رفتیم دکتر، همه از دست این دخترک ما ذوق زده شده بودند.   تو مطب دونه دونه تمام بیمارا رو نیگاه کرد؛ بعدش یک لبخند خوشگل و عسلی هم تحویلشون داد. دیگه بعدش پشت چراغ قرمز هم اول نظر یک دختر کوچولو رو جلب کرد و بعدش از اونجا که تمام سرنشینان ماشین خانم بودن همه تو این 70 ثانیه کلی باهاش از پشت شیشه بازی کردن و خوش گذروندن . و اما شب ... خانم ساعت 4.30 بامداد پا شده و تو تخت نشسته و میخندهو بازی مینکه!!! هرچی مامانی میگم سلنا جان بخواب... انگار نه انگار حدود 45دقیقه ای بازی کردی و بعدش دوباره لالا... چه بچه شیطونی دارم من !!!!!!!!!!!!!!!!!!! ماه گلی بدو بوس بده مامانی مریضه سرم...
10 ارديبهشت 1392

سلنا ، بگو مابا :))

دیشب ماه گلی جونم رفت پیش عمه جون موند تا مامانی و بابایی برن خرید واسه ... آره من و دخترم واسه باباییبه مناسبت سالگرد عروسیمون کادو گرفتیم.اومدم خونه کادو ها رو نشون ماه گلی دادم گفتم هر کدوم رو که دوست داری به بابایی میگم از طرف شماست. دختری دیگه این روزها میخواد مبل رو بگیره و بلندشه . یک موقع هایی هم هست که از نردبون مامانی بالا میره ،دیگه دیگه راستی به دختری مامان دارم یاد میدم که بگه مابا اخه همیشه واسه اینکه اول یاد بگیره  بگه مامان یا بابا صحبت میکنیم. راه حل این شده که بگه : مابا یدو بیا بغلم ،   ...
3 ارديبهشت 1392

نازوی منی تو :)

قربون قد و بالای دختری برم. ماه گلی مامان  دیروز کلی مامان و شاد کرد امیدوارم بتونم زود زود عکس اون جوونه کوچولوت رو بزارم. ماه گلی خانم این روزا داره یاد میگیره نای نای کنه و بای بای تو میتونی . بدوبیا بغل مامان یک ماچ بده دلم وا بشه ...
1 ارديبهشت 1392

دلم برات ميلرزه :(

دلم برايت مي لرزد و تمام روز و شبهايم با توسپري ميشود ! چند لحظه اي كه از من دور ميشوي تمام وجودم تورا صدا ميكند ! اشك هاي من چنديست كه براي تو ميريزد!  آرزو دارم روزي را ببينم كه آنقدر دوستم داشته باشي كه _نميخواهم گريه كني_ براي من دلت بلرزد ، چون من تا زماني كه دستهايم بلرزد با تو مي مانم، مثل مادر خودم ! خوشبحال من ، خوشبحال تو كه مادر داريم !  ...
28 فروردين 1392

یک چیزی بدین من بخورم :)

دختر جونم دیگه وقتی قاشق ببینه و یا ببینه که کسی داره چیزی میخوره ، با سرعت نور سر میرسه ! قبلا میگفت : منِ بغل حالا میگه : منِ ممه تا حالا نون خیس شده و نرم شده ، ملون ، موز له شده ، سیب، خیار ، هویج هر کدام به میزان چشیدن میل فرمودن !!!! دیگه دخترم درسته دندون نداره ، ولی دل که داره ! صدای ملچ و ملوچ ش منو کشته !! اون چشمای ملوسش منو کشته !! ...
26 فروردين 1392

من و تو با هم به یکجا نگاه میکنیم :)

صبح دیروز که داشتم می رفتم سر کار از بوستانی که روبروی محل کارمون بود رد شدم. دوباره سبز و خوشگل شده بود . درخت ها سبز تمییز  و چمن ها سرافراز و شاداب و خیس نم صبحگاهی بودن. روی میزی که همیشه مینشستم ، چند لحظه ای توقف کردم و یادم اومد که چه روزهای در گرمای تابستان با هم (شما تو دلم بودی) به این منظره نگاه میکردیم و من منتظر مینشستم تا اکسیژن تمییز و خوشمزه این بوستان در ریه هات بالا و پایین برن ! چه روزهای با هم این راه و طی کردیم ! راستی مامانی اول صبح بیشتر خواب بودی!!!!تو دلم جمع شده بودی مثل یک گوله برفی خوشگل و لالا.... الان چقدر خوب هست که ناز چشات و برق لبات و سرخی گونه هات و قشنگی صداتو .... میبینم :) ...
22 فروردين 1392