سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

یک بوس بابا ، یکی مامان

  دختری ، ماه عسلی ، شیرین گندمک از حالا تعادل و تساوی رو میشناسه ، در هر لحظه وهر جایی که باشه ، یکی بابا یا مامانی رو بوس کنه ، حتما میره سراغ بعدی و با یک ماچ آبدار دل اون رو هم بدست میاره .... دختری شب عیدی رفت تولد سینا و کلی نانای کرد و جیغ کشید .... دیگه اینکه با دوست مامانی محبوبه جون دالی بازی کرد و .... الان هم کمی بهتر شده ، به زودی عکس میزارم از روزهای این ماه پری ...
1 بهمن 1392

دخترم مریض نشو دیده :((

در طول دو هفته دو بار رفتیم دکتر، به خاطر سینه خراب و آبریزش شدید.    چند روز هم مامانی خونه نشین شدم که بهتر بشی، از انواع سوپ و خوراک بلدرچین و شلغم با آویشن و آی آناناس و سوپ پای مرغ و عصاره گوشت در شیشه و .... هم واست درست کردم تا بخوری و جون بگیری، دیگه دائم با اون سرنگ شربت خوری نابی که تو سیسمونی ات بودم دنبالت هستم. شمام البته وقتی خوبی ، با ما دالی بازی میکنی و میخوای مثل مایند فریک کی بود اون پسره جادوگره ، سی دی کنی تو یقه ات و مامانی کلی میخنده ، اگه هم که حال نداشته باشی میشینی پای تی وی و خاله شادونه و پنگول و باب اسفنجی نیگا میکنی  زودی خوب شد ، مامانی فدات  بوس بوس یادت نره  ...
25 دی 1392

هنر جدید رو کردی؟:((

  مامانی داره غصه میخوره که جوجو کم کم داره ناخون خور میشه ، ولی باباییش میگه کم کم یادش میره حساسش نکنیم، آخه دختری این چه کاریه:(( مامانی غصه میخورم اینم شعر جدیدی که واست میخونم و شما کلی ذوق میکنی شدم اندازه ی دنیا به دنیای چشمات وابسته برای این قلب من راهی به جز تو و راهت بن بسته چطور آروم بگیره دلم وقتی من عشق تو نباشم دل تو کاش بتپه برام حتی یه شب خواب تو باشم خواب تو باشمو دستاتو تو دستام بگیرم تو نگاهم کنی و من واسه چشمات بمیرم عشق تو حالا دیگه یه تیکه از وجودمه می دونی بدون تو نفس من میگیره تو نفس من تنها کس من میدونم با تو این خوشبختی میتونه تا همیشه باشه تا همیشه سایه ی عشق...
25 دی 1392

بسیار سفر باید :))

  بسیار سفر باید ... تا خوش بگذرد به دختری ما ... رفتیم شمال؛ آخه خال جون جمیله و باباجون از مکه اومده بودن... همه گفتن : قیافه اش آرومه ؛ اما شیطونه ، ریزه میزه و جوجو هستش ، جیغ جیغو و ترسو هستش، دست به ضربه خوردنش هم که بد نبود...( خوردی به مبل؛ رفتی تو فاصله بین دو تا مبل گیر کردی؛ سرت خورد به در....) حالا هم که برگشتیم ، سرما خوردی ....   ...
14 دی 1392

شد دو روز مامان گفته باشه :))

  دو روزه جوجو خانم ساعت 6.30 با مامانی بیدار می شه . میگم سلنا کوجا میری؟ ددده باشه خانم باشه دارم برات حالا بدو یک بوس بده ، یک پپلی پپلی لپ مامان بکن ؛ دلم وا بشه دخترم اول خودش رو پپلی میکنه ؛ بعدش میرسه به دیگران ؛ این است عادت جوجو جون؛ جون جونی ...
8 دی 1392

با دختری در ماه شانزدهم :))

  ...................دخترم با تلاش مامانی دیشب یاد گرفت که وقتی میگیم کلاغ چی میگه؟ بگه: قار هنوز یکبار بیشتر نمیگه ، تا قارقار راه درازی داریم ... ..................دیگه اینکه با لیوان زد تو بینی مامانی ، گریه کردم با صدای بلند .... گل کوچیکم ترسید.... بابایی هی میگفت گریه نکن ، دختری ترسیده ، به پهنای صورتش اشک ریخته بود و صورتش خیس خیس بود ... دلم نیومد و با اینکه درد داشتم ، از خیر گریه گذشتم و نونو رو دلداری دادم ... آخه نمیدونم چرا این نازو باید همش رو سرو کول من باشه و با اون شیطنت شیر بخوره و یا نمیدونم کارهایی که من و بابایی و خودش میدونیم .... ................دیگه اینکه رفته رو مبل نشس...
4 دی 1392