...................دخترم با تلاش مامانی دیشب یاد گرفت که وقتی میگیم کلاغ چی میگه؟ بگه: قار هنوز یکبار بیشتر نمیگه ، تا قارقار راه درازی داریم ... ..................دیگه اینکه با لیوان زد تو بینی مامانی ، گریه کردم با صدای بلند .... گل کوچیکم ترسید.... بابایی هی میگفت گریه نکن ، دختری ترسیده ، به پهنای صورتش اشک ریخته بود و صورتش خیس خیس بود ... دلم نیومد و با اینکه درد داشتم ، از خیر گریه گذشتم و نونو رو دلداری دادم ... آخه نمیدونم چرا این نازو باید همش رو سرو کول من باشه و با اون شیطنت شیر بخوره و یا نمیدونم کارهایی که من و بابایی و خودش میدونیم .... ................دیگه اینکه رفته رو مبل نشس...