سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

هنرهای جدید عروسک ما:)

  دیروز دخترم کلی مامان و بابا رو بوس کرد. وای که چه بوس های خوشمزه ای بود. رفته بودیم بیرون بابایی داشت از پارک در می اومد گفتم اینجوری واسه بابایی بوس بفرست زودی انجام داد. ماشاءالله دختر مانی جون که چقدر زودی یاد گرفت. بوسات رو مامانی بخوره. وقتی رفتیم بندرانزلی من و خاله واسه ویدا و سلنا قاشق و کاسه خوشگل خریدیم که خیلی خوشگل هست و سلنا عاشق قاشقش شده و همش تو خونه باهاش این ور و اونور میره. بابایی به ماه گلی یاد داده و خانمی ما حالا اول به قلی تپلیش بعدش به بابایی غذا میده و میزاره دهن شون ؛ بعدش هم مثلا میزاره دهن خودش تا بخوره. سلام علیکم سلاک علیکم هم حدود سه هفته ای میشه یاد گرفته و وقت ی میگی کلی باه...
11 شهريور 1392

آتليه و عكس بازي :)

  با ماماني  و بابايي رفتيم آتليه. خيلي دوست نداشتم و همش به ماماني سما خودم رو ميچسبوندم  و دوست نداشتم تنها باشم.  ولي وقتي كليپ "به به چه روز خوبي" رو واسم گذاشتن كلي باهاش نيناي ناي كردم و همه رو ذوق زده كردم. كلي عكس گرفتيم. تكي و سه نفره، حالا از ماني جونم ميخوام واستون بزاره تا ببينين. ماماني كلي لباس برد كه عكس هاي سوسولي بگيرم ؛ اما خوب من هنوز خيلي ني ني ام ديگه انتظار زيادي بود. آخرش به سه ،چهار دست لباس راضي شد. مستندات اين روز در پايين قابل روئيت است.  ............ .............. بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسس ...
2 شهريور 1392

ماهو خانم ! تمیز خانم !!!

  وای مهمونی رفتن دختر ما تو شمال داستانی بود واسه خودش. بی بی تمییز ما هرجا که میرفت ، نیم ساعت نشسته و ننشسته باید صاحب خونه جارو به دست کل خونه رو میگشت و تر و تمییز میکرد. وای از اون روزی که یکدونه آشغال کوچولو هر جایی _دقیقا هرجایی_ از چشم دور میموند. سلنا گلی زودی پیداش میکرد و از نمره بیست کسی که جارو کرده بود ، یک نمره کم میشد. دیگه دختری ما هست دیگه هرچی ببینه میکنه دهنش. آزمایشگاه دخترم بیست و چهار ساعته باز هست و مشغول به کار. یک دور میچرخونه و بعد هم تحویل میده ...
30 مرداد 1392

نگو گريه ام ميگيره:((

    مامان و خاله رفته بودن بيرون واسه خريد. من و گذاشتن پيش خاله آمنه و فاطمه انگوري جون و احساني  قرار بود خاله منو لالا بده. وقتي ماماني اومد خاله گفت : دخترت موقعي كه دارم خرسي رو ميخوابونم گريه ميكنه . ماماني گفت وا مگاه چه لالايي خوندي . خاله : آ لالا لا بزن دختري من..... واي منم شروع ميكردم به گريه كردن. آخه اهنگش غمگين بود واسم ديگه. يك كشف ديگه مامانم مربوط ميشد به وقتي كه داشت از شكيلا واسم ميخوند. تك درختي بي برگ و بارم ....منم گريه ميكنم .... يكي ديگه وقتي كه بهم ميگن :اـسلنا دختر بد منم زودي لب ورميچينم و گريه ميكنم. آخه من گيلاس بابا و ماه لوس مامانم هستم خوب  ...
27 مرداد 1392
1