سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

لا لالالا بده ...:)

  جودي مو قرمزي رو گذاشتم با بالش رو پاي سلنا گفتم لالاش بده.  تكونش بده، واي كه چقدر خنديدم ، دختري خودش رو تكون ميداد و البته بعد از مدتي شروع كرد با جودي كشتي گرفتن و اون رو نقش زمين كردن.   راستي چون امروز تولد بابايي حسين بود من و سلنا جونم رفتيم واسه بابايي يك دسته گل خوشگل خريديم  و تقديم به بابايي كرديم. دختري ديشب فوت كردن و بوس كردن صدا دار رو هم به  خوبي ياد گرفت و انجام داد. نازو جونم يك بوس بده  ...
4 مهر 1392

تولد ماماني و بابايي:))

  دخترم ديروز واسه ماماني رفت يك كيك خوجل خريد. روز قبلش هم كه واسه بابايي گل خريده بود. واي كه چه مزه داره اين دختر ، مزه خوشمزه داره اين دختر.. مرسي ماماني جونم .... الهيي جشن تولدت جبران كنيم... البته ماماني به فكرش هستم. راستي سلنا جونم ياد گرفته ميگه : آده ، وقتي ميخواد بگه بده .... ديگه اينكه از لوس بازي هاش هم كه هرچي بگم كم گفتم  ...
4 مهر 1392

منو ميگي، ماماني :))

    دختر ما از نيك دختران روزگار است. پنج شنبه تا جمعه اش هزار توفير دارد. صبح پنج شنبه از ساعت 6.30 تا 12.30 اصلا چشم رو هم نذاشت و ماماني هم به همين دليل دائم مشغول كار بود و استراحت نكرد. بازي اون روزش فقط اين بود كه هي از اين مبل و اون مبل بره بالا و ذوق كنه و البته پايين اومدن رو بلد نبود.  ولي روز جمعه خيلي راحت از پشت پايين اومدن رو ياد گرفت و كلي ما رو ذوق زده كرد كه، آره ديگه خيالمون راحت شد ... اما خانم حالا در تلاش كه از اوپن خونه رو فتح كنه و از دست ماماني و بابايي در ميره تا بره اون بالا  يك كار ديگه خانم خانم ها اين هست كه ماتاتا يا قلي تپلي رو مياره؛ اول من ...
4 مهر 1392

شب وقت لالا هست مادري:))

    داستان جديد سلنا پري: اينطور هست  كه در فواصل معين در شب بيدار بشي و شروع كني به گريه و مي مي خوردن و  از سروكول من بالا رفتن.  آخرش به عرق نعنا دادن و بابايي رو دست تكون دادن ميرسه تا دوباره با آرامش بخوابي... قصه شب هاي شما اميدوارم به آرامش رسيدن باشه و هزار و يك شب نشه  ...
4 مهر 1392

تولد بازي:)

    ديشب تولد دختر عمو شميم بود. واسه شام رفتيم اونجا. دختريم حسابي خوش گذروند، شيطوني ، رقص ، بازي ... كلي نيناي ناي كرد... ان شاءالله تولد شما ... شهريور همش تولد بازي داريم . قربون مهربونم برم :)) ...
4 مهر 1392

اينم آخرين ماهگرد:))

    با بابايي رفتيم سلدوش يك كيك خوشگل و خوشمزه براي آخرين ماهگرد ماه كوچولو قبل از يك سالگي ، يعني آغاز دوازده ماهگي اش خريديم . من يك كيك بزرگ رو انتخاب كردم و بعدش هم از اينكه بايد اين همه كالري رو مصرف كنيم كلي غصه خوردم. اينم يك جشن كوچيك سه نفره ديگه . دختري يك لب كوچولو به اين كيكش زد و بيشتر تمايل داشت باهاش بازي كنه.   ...
4 مهر 1392

به نام و به كام :))

    دديروز غروبي با بابا و ماماني رفتيم شهر كتاب.  ماماني اول واسه خودش يك مكعب روبيك خوشگل خريد ، گفت كادوي تولدم بوده كه بابايي بهم قولش رو داده بود. يك كمي جلوتر يك دونه از اين بازي هاي تانگرام برداشت ، روش نوشته بود پنج سال به بالا ، اما ماماني گفت شايد پيدا نشه بعدا پس حالا ميخرم . بعدش يك بسته مگنت گردي گردي خوشگل خريد ، گفت : خاله آزاده گفته اينا چون چيني هستن شايد بعدا گير نياد ، بخريم زاپاس تو خونه باشه .... آخرش هم بالاخره نوبت  به من رسد ،  واسم دو تا كتاب مي مي ني خريدن . خوب دير شد اما خوب خريدن ... منم كلي خوشحال شدم .البته بيشتر با مكعب ماماني جونم بازي كردم چون رنگي...
4 مهر 1392

سوت سوت... سلنا داره :)) كفش ملوس

    با بابايي رفتيم براي دختريم يك كفش سوت سوتي خريديم مثل خودش ماماني. دختري تو كالسكه نشسته بود ، رفتيم داخل مغازه گفتم: سايز كفش مناسب براي دخترم كدومها هستن. آقاي فروشنده گفت : خانم بايد واسش پاپوش بخرين !!! گفتم : دخملي ؛ ماه پري ام راه ميره ، زودي يك كفش خوجل بدين ... صداي سوت سوتك كفشت وقتي چند قدم تو پاساژ راه رفتي كل فضا رو پركرده .... ناز قدمهاي سوتي ات دخملي جونم ... بوس آبدار بده ... راستي عمه جون گفت بيايد اينجا من كفش هاش رو ببينم ، اونجا رفتيم  و ناز و كرشمه ام كلي اونجا اومدي      قيمت كفش رو ميگم تا بدوني در اين موقع اوضاع و احوال چط...
4 مهر 1392

كارهايي ميكنه اين مادر ما:))

    غروب ديروز بابايي حسين ميخواست بره آرايشگاه. من و سلنا جونم رفتيم خونه عمه يك ديد و بازديدي انجام بديم. دختري زودي رفت بغل عمه و شادش كرد. وقتي رفتيم تو خونه شروع كرد بازي و تو اين گيرودار يك خودكار كشف كرد. خواستم ازش بگيرم ؛ گفتم يك كاري كنم ؛ يدونه چشم چشم دو ابرو زير پاي راست سلنا كشيدم و يكدونه هم زير پاي خودم.  ديگه دختري ميرفت و مي اومد بوسش ميكرد و پاش رو بلند ميكرد كه بعله شمام بوسش كنين!!! كل غروب به بازي با اين ني ني سپري شد... خيلي من و عمه و بعدش كه بابايي اومد به خاطر علاقه ماه پري به اين ني ني ها خنديديم  بدو بيا بغل مامان كه اين قدر نازو مهربوني .... به سلنا م...
1 مهر 1392