سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

اولین داستان :)

دیگه سلنا دوست داره شبا واسه مامانی داستان تعریف کنه و منو بابایی هم با دقت گوش میدیم. یک دختر کوچولو بود ، دختر خوبی بود. موهاش رو شونه میکرد. مامانش رو دوست داشت و حرف مامانش رو گوش میکرد.  مامان جونش رو بغل میکرد. جمله بندی ها همگی درست و بر اساس یک تفکر منطقی داستان رو پیش می برد. عاشقتم مامانی  ...
1 ارديبهشت 1394

اطلاع رسانی :)

دیروز ظهری رفتیم خونه امیرحسین ، شمیم  و عمو مصطفی و ... هم اونجا بودن ، چون مامان امیرحسین داشت آش نذری میپخت. و بابای امیرحسین گوش دخترم رو سوراخ کرد... سخت بود ولی خوب بالاخره تموم شد ، یهو دخترم حسابی عوض شد..... ناز و مامانی و گل دختری .... راستی اولین مایو شنای دخترم رو هم امروز واسش خریدم ...قرمز  و جینگیل ...
27 تير 1393

افتتاح صندلي ماشين :)

بيشتر از دو هفته ميشد كه ميخواستيم شما رو بشونيم تو صندلي اما چون وزنت كم بود دست دست ميكرديم. تا اينكه تا با دكي جانت مشورت كرديم و در آستانه ورود به نه ماهگي واسه يك ساعتي توش جا خوش كردي. هر چند به زور و كلك كليپ توي موبايل ماماني و بازي با عروسك تو ماشين (هاپو خنگولي) اين اتفاق افتاد ولي بالاخره شده كه بشه :) بوس رو دندونات ...
30 خرداد 1392

برداشت شخصي ماماني :)

  بعد از 16 سال به يمن حضور دخت دردونه من!!! سلناي كوچك ما!!!! ايران رفت جام جهاني !!!!! رفتيم تو خيابون و تو شادي با بقيه شريك شديم. چقدر سلنا دوست پيدا كرد و دلبري كرد بماند.... چقدر دختر دو دندون دارم خنديد و با همه زودي دوست شد بماند !!!! به به به تيم ملي !!! ماشاءالله سلنا عسلي !! آخرش هم يك خانمي پرچمش رو داد تا دختري باهاش عسك بگيره!!! همه با هم بگين : دختر ايران زمين !!!! سلناي نازنين!!! ...
30 خرداد 1392

نجیب ترین دختر دنیا :)

  دیروز با عمه و شمیم جون رفتیم تاتر موزیکال . پر از شادی و رقص و نور بود. دخترم کلی صبوری کرد ، نگاه کرد و بازی کرد و اصلا سر و صدا نکرد. کمی چرت زد و باز بیدار شد و همش تو بغل مامانی بود. تا ساعت 11 شب که اومدیم و حسابی خسته بود. مرسی دختر گلم و که کلی نجابت کردی و بااینکه سختت بود ولی باز تحمل کردی. هزار تا بوس آبدار آره دیگه دختری واسه اولین بار رفت تاتر ...
28 خرداد 1392

اول : بابا

در تاریخ 9.3.92 تصمیم گرفتیم به دختری یاد بدیم بگه ماما و بابا چون نمیدونستم چقدر طول میکشه تا یاد بگیره ، همزمان هر دو رو یاد دادم ... اما دختری مامانی سما باهوش تر از این حرف ها بود و زودی بابا گفتن رو یاد گرفت. اول گفت : بابا من راضی ام ..... این روزها به بابایی میگم به سلنا یاد بدیم کیو از همه بیشتر دوست داری؟ بگه مامان ...بگه فقط مامانی رو دوست دارم... این دختره رو کاش میشد خورد... سلنا را باید گاز زد با بوسسسسسسسسسسسسسسسس ...
12 خرداد 1392

من میشینم !

مامانی تعریف کرده بود که یک پهلو میشینم ! دام دارا دام دام ! حالا کامل و خوب مثل یک پرنسس میشینم و اینور و اونورم رو نیگا میکنم !مامانی هم تند تند ازم عکس میگیره ! آره دیگه دقیقا روز 23.01.1392 اینجانب سلنا گلی مامانی،جوجو بابایی نشستم ! حالا وقتی مامانی و بابایی یک کاری میکنن من میرم و یواشکی سرک میکشم و خوشگل خوشگل کنارشون میشینم ! نخودی مامان یک بوس بده   ...
17 ارديبهشت 1392

ماهک کتاب رو پاره کردی؟

واسه ماهک خانم کتاب خوندم چقدر هم خوشش اومد.  لی لی لجبازه از مجموعه فسقلی ها كه ماماني از نماشگاه كتاب در ارديبهشت ماه 1380 خريده بودم  ... اما خانم خانما کتابی که مامانی حدود 12 سال قبل خریده و نگه داشته بود رو پاره کرد کلی هم ذوقش رو کرد... ماهو ، پاره کردن کتاب ... کار بد...... اینم داستان اولین کتابی که سلنا به باد داد.... مامان کتابدار و دختر.... ...
17 ارديبهشت 1392

ابری که بارون داره سلنا يك دندون داره

      جينگ و جينگ صدا مياد ، از تو دهن اين دختري صداي جوونه اي با ناز مياد امروز از سركار كه رفتم دنبال ماه خانم، سيمين جونش گفت  كه وقتي با ليوان به نخودي من آب داده يك صداي تق تق شنيده ... ماماني زودي اومدم خونه ، چك كردم و ديدم بعلهههههههه  ابری که بارون داره         سلنا يك  دندون داره     دندون ناز و تازه          سلنا بهش می نازه     اين شعرم دختري مخصوصا واسه بابابزرگش  ميخونه : سلام سلام صدتا سلام هزاروسیصد تاسلام من...
17 ارديبهشت 1392