سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

دیر اومدم شرمنده:)

اندر احوالات ایم جوجه کوچک ما ، باباجونش و دخترخاله ها آمدند و رفتند و سلن جان توانست به خوبی با ویدا جان بازی کند و........... ارتباط را برقرار.... همه کلمات رو کامل و قشنگ بگوید و ما............... کنیم به او افتخار با ما فوتبال ببیند و شادی کند ............بسیار ( ایران 0- آرژانتین 1) بزبزی بخواند و ول نکند این کتاب را ...............الفرار ( هنوز عاشق کتاب بزی هست ) اینم بود سروده ای از یک مادر ..............خوشحال 
1 تير 1393

اینم مگه رکورد داره حبه انگور؟؟؟:(

    قراره از شما آز- ادرار بگیریم واسه چکاپ، نشون به اون نشون که پنجاه بار کتاب بزی ( بزبز قندی) من واست خوندم، بابا کلی رو لگن سرگرمت کرد و آب هندونه راهی شیمکت کردیم و در نهایت تعجب 5 بار  این ور و اون ور جیش کردی ؛ الا تو ظرف نمونه ... برم در افق محو شم از دست این رکوردی که ثبت کردی  ...
26 خرداد 1393

پاش پاش :)

  هر چی میشه ؛ زودی میای پیش مامانی و میگی : پاش پاش (پاشو پاشو)  که نمیدونم میخوای بری کجا و چی کار کنی!!!! حبه قند مامانی ، عاشق کتاب شدی و روزی چندین بار با هم کتاب میخونیم !!!! شکرپنیر مامانی ، رفتیم واسه سلاله جون دوربین بخریم، چقدر آتیش سوزوندی، کلی با فروشنده دوست شدی و با خودکارهای اونا تو مغازه چش چش کشیدی.... حرف از شما زیاده کیجو ، زیاد بیا ماچ رو بده دلم ضعف کرده  ...
24 خرداد 1393

جوجو نازی :)

با سلنا رفتیم چکاپ ،  دختر خیلی خوبی بود و آقای دکتر بهش دوتا آدامس داد و سلن جون خیلی جدی گفت: مسی  آقای دکتر کلی تعجب کرده بود .... اینکه تو مطب چقدر آتیش سوزوند و دوست پیدا کرد بماند... ...
23 خرداد 1393

کیجو جون بخواب:))

  اول صبحی پاشدی خوشگل خوشگل کتاب ورداشتی شروع کردی به خوندن، ساعت 10 صبح نیستا ، 6.15 دقیقه هست کیجو  بعد هم میگی : مامانی پاشو ( یعنی مامانی بشین کتاب بخون واسم ) جوجو من باید مسواک بزنم برم سرکار .... ...
20 خرداد 1393

هوشو مامانی :)

جدیدا همش به مامانی میگی:آشو (پاشو) چپ و راست من رو از جام بلند میکنی؛ کتاب خون حرفه ای هم که شدی و دائم باید برم واست از روی کمد وردارم بیارم ... یک نکته واسم خیلی جالبه ، همه کلمات رو درست ادا میکنی ،  میوه رو میخوری و پوستش رو میدی به من میگی : پوس... یادم نمیاد فعلا برای چیزی خودت یک کلمه خاص ساخته باشی... (مثلا سینا به شکلات میگفت : گاما ، یا فاطمه تپلی به تخم مرغ میگفت : گاگا...) هوشو مامانی دیگه  ...
17 خرداد 1393

جوجه دارم تو هستی :)

دیروز داشتی با سطل بنج بازی میکردی. برنج رو از این پیمونه به اون یکی  و بعدش تو سطل میریختی ... گفتم عیبی نداره و گذاشتم بازی کنی و البه اخرش مجبور شدم کلی برنج از رو زمین جمع کنم ... یاد این شعر میافتم که واست میخونم: جوجه دارم تو هستی که پیش من نشستی خیلی مصداق داره .... ...
17 خرداد 1393