سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

چه كارا ؟؟:))

  روزي كه بابا نبود ، سفر بود؛ رفتيم خونه دوست ماماني ... محبوبه جون... واسم مراسم تخم مرغ شكستن و رفع چشم زخم رو اجرا كرد... به نظرشون باحال بود...خوب دستش درد نكنه ... يك سكه، يك تخم مرغ، يك كيسه فريزر خرج مادي اش بود و دانش اي كه داشت و توجه اي كه كرد ، خرج معنوي اش ... ماماني دوست باحالي داري ...
2 آبان 1392

بفرماييد عكس:))

دوستان جديد :)) .......................... پياز پخته ميخوريمممممممم:)) .............................. دستاورد خوردن فرني با ليوان ژستي چنين خوشمزه و هنري ............................. ................. واقعا سايز ميز به سايز بشقابتون مياد؛ به قول عمو ناصر سايزش واسه رستم هست !! ....................... كادوي تولد و كيفي كه بابايي و ماماني خريدن ..................... بابايي آخه چرا كار بد ميكني ؛ لباسم گشاد ميشه ؛ بادكنك رو گذاشتي تو لباسم ماماني آخه ديگه  شما چرا؟؟؟ يعني جاي بهتري نبود واسه نقاشي ؟؟؟ .............. حالا ديگه پاي ما شده دفتر نقاشي شما مامان خانم ...
1 آبان 1392

دختر ماه ما هم بعلله :))

    ببین این نی نی کجا رفته ؟؟؟؟؟؟؟ شما هم ؟؟؟                                                                            ........... مكان . آشپزخانه، زمان... هر وقتي كه بتونه اونجا هست ماه جوني ...           &nbs...
1 آبان 1392

آپ :))

  دیگه دختری وقتی میخواد آّب بخوره، میاد پیشم و آپ آپ میکنه !!! وقتی میخواد می می بخوره ، با سرعت نور ....پشت هم میگه م.م.م (با فتح میم)... دیگه کلی تو دل برو و نازو شده... واسه خودش با یک بطری شیر سرگرم میشه ، یکدونه نخود خام میندازه توش و بعد کلی وقت میزاره تا در بطری رو ببنده... البته شیطنت و خرابکاری هم خوب داره ...مثل مثل ... شربت اش رو بریزه بیرون، تمام وسایل پاتختی رو از توش دربیاره، بره رنگ دیوار رو بکنه و بخواد بخوره، ... ولی وقتی میخوابه ... مامانی دلش میشه واسش قد یک دات (.) ...
29 مهر 1392

رو به جلو؛ پیش به سوی استقلال

غذا خودش بخوره ، با قاشق تو دست و ظرف جدا ... لیوان دست بگیره خودش نوشیدنی بخوره ... تو ماشین حاضره جلوی پای من وایسته ، اما رو پام نشینه ... این ها همه علائم این است ... دخترم مستقل شده ، میخواد بشه ....
22 مهر 1392

کشف مامانی:))

  مامانی اومد بهم شربت موزی بده (کوآمکسی کلاو با طعم موز)، من خواب بودم و دندونهام رو چفت هم محکم محکم بسته بودم . به خیال خودم ،هیچ روزنه ای نداشت... مامانی هرچی قطره چکون رو خواست ببره داخل نشد که نشد... ولی خوب یهو مامانی یک کشفی کرد، من فقط هشت تا دندون دارم ... بعله مامان از ردیف جلو دندون موشی هام گذشت و از ته دهنم اونجایی که فقط لثه خالی هست ، قطره چکون رو برد داخل و شربت را خوراند .... ای مامان کاشف ای سلنای بی دندون ...
21 مهر 1392

درست يك سال پيش:)

    خونه مادرجون بوديم، يادته ؟؟؟ آخه هنوز شما خيلي ني ني بودي و ماماني بلد نبودم خوب ازت مواظبت كنم. يعني بلد بودم ، اما خوب خيلي هم ترسو بودم. تا اينكه در چنين روزي خاله آزاده با ونوس و ويدا اومد گفت چون امروز روز جهاني كودك هست ميخوام بچه ها رو ببرم شهر كتاب واسشون هديه بگيرم. غروبي اومد دنبال من ... شما هم پيش مادرجون موندي ما رفتيم و زودي برگشتيم . واست ماه خانم يك كتاب خريدم اون روز. يادش بخير!!! حالا ديگه خانم شدي، ماه بودي ماه تر شدي ، گل بودي گلتر شدي ... خوشگل مامان جون شدي، حالا ديگه وقتي مياي خودت رو ميندازي رو مامان و باهام بازي ميكني واقعا وصف نشدني هست.  چند تا مامان رو دوست د...
16 مهر 1392