سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

دستم به پام ميرسه !

  خوشمل كيجو امروز همش با دستاش ، دو تاپاي كوچولوش رو ميگرفت .  واسه اولين بار بود كه اين كاررو  انجام ميداد . فكر كنم هنوز نميدونه كه قابل خوردن هم هستن! بايد بينم گيس گلابتونم از اين ني ني هاي ميشه كه انگشت هاي پاشون رو ميخوردن يا نه !!!! بيز بيز مامان  يك بوس بده!!!! ...
29 بهمن 1391

يك عشق سه نفره !(مثلث عشقي )

  ولنتاين امسال يك جشن كوچيك سه نفره گرفتيم  ،من و بابا و سلنا جونم  كه خيلي هم خوب و عالي بود.  كلي سورپرايز شديم. بابا حسين يك كيك خوشگل و يك دسته گله خوشگل تر خريد. واي من سلنا كلي ذوق كرديم و البته بماند كه گندم طلا از اين كيك نخورد ( ان شاءالله سال بعد) اين اولين ولنتاين سه نفره ما بود و اميدوارم سالهاي سال به همين روال ادامه داشته باشه و وقتي دخترم خواست عروس بشه با همسرش كيك بگيره بياد خونه ما ... _مادرم و هزار تا آرزو واسه دخترم دارم خوب _ آره درسته كه اين جشن واسه ايراني ها نيست ولي خوب به نظرم واسه اين زندگي كوتاه و پر از دغدغه هر عيد و جشني كه بتوني بگيري...
26 بهمن 1391

غلت کامل

  ماه پيشانو خانم ساعت 13.55 دقيقه وقتي كه مامان و بابا داشتن روي زمين ناهار ميخوردن تا تنها نمونه و در تاريكي چون برق رفته بود يك غلت كامل زد. ماماني سعي ميكنه اين لحظه رو شكار كنه و عكس اش رو برام بزاره تا برام خاطره اش با تصوير به يادكاري بمونه. اولين غلت زدنم كه از سمت چپ بوده. و تازه ماماني اجازه داد خودم آروم آروم دست چپم رو از زيرم در بيارم . من خودكفا هستم و اعتماد بنفس بالايي دارم ...
19 بهمن 1391

اين اولين شب يلداي من بود:)

دخترم اولين شب بلند زندگي اش رو تجربه كرد. يلداي دخترم با لباس هندونه پوشيدن شروع شد  و تا ساعت حدود 2.30 بامداد بيدار موندن و شيطوني كردن به پايان رسيد. (البته شام هم دخترم رو برديم خونه عموش مهموني و كلي واسه پسر عمو سيناش خنديد كه باعث شد اون هم كلي ذوق كنه ) اين هم اولين فالي كه واسه دختريم گرفتم ، دارم اميد عاطفتي از جناب دوست _____ كردم جنايتي و اميدم به عفو اوست‏ دانم كه بگذرد ز سر جرم من كه او _____ گرچه پريوشست وليكن فرشته خوست‏ چندان گريستيم كه هركس كه بر گذشت _____ در اشك ما چو ديد روان گفت كاين چه جوست‏ هي چست آن دهان و نبينم ازو نشان _____ مويست آن ميان و ندانم كه آن چه موست‏ دارم عجب ز نقش خي...
4 دی 1391

من رفتم به حموم

امروز براي اولين بار ماماني  و بابايي من رو حموم بردن، خيلي بهم خوش گذشت و دختر خيلي خوبي بودم ، البته پيش خودمون باشه كلي هم تو دلم خنديدم ، مي دونين چرا؟ آخه هر دوشون كل كارهاشون رو مرور كردن و قرار مدار گذاشتن ، مثلا تو حموم باهم و من كمتر حرف بزنن كه اگه صدا تو فضا پيچيد نترسم و استرس بهم وارد نشه، و يا اينه تو كارها با هم هماهنگ باشن و باهم سر كارهايي كه دقيقا نمي دونن چيه بحث نكنن تا جو آروم باشه. كلي هم بساط وان و اسفنج راه انداختن اما آخرش آره اما آخرش ماماني منو گذاشت تو بغلش و همون جوري رو پاهاش شست . من هم كلي خوشحال شدم و ذوق كردم  آخه تو بغل ماماني بيشتر خوش مي گذره. بعد لباس هام رو تنم ...
1 آذر 1391