هوشو موشو من :))
مکان داستان » سالن پذیرایی منزل
بابا: تو آشپزخانه پشت میز غذاخوری
مامان: نشسته رو مبل
سلنا جون: در حال گردش و زیرو رو کردن اسباب بازی هاش
- میگم : سلنا مامان برو کنترل رو واسم بیار. زودی رفت آورد ... بابایی با یک پرش اومد و دختری رو غرق بوسه کرد.
- سلنا یک جوری بهم فهموند که میخواد دمپایی های اژدهاییش رو بپوشه ، وقتی پوشید میگم سلنا برو جلوی آیینه نیگا کن، سوت ثانیه رفت ....بخورم این دختر باهوش و هوشوم رو
بدو بیا بغل مامان
فشار بدم و پنج بار بگم دوست دارم و هر بار هم بوس کنم ات
، چه بوس خوشمزه ای
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی