امروز شنبه هست ديگه! درسته پنج شنبه عموها و عمه اومدن خونه ما واسه ديدنم ، البته همه كادو هم آرودن كه نقدي بود و بابايي ميخواد فعلا بريزه به اون حسابي كه واسم باز كرده تا به موقع اش واسم يك يادگاري خوبو موندگار از اين كادوها واسم بخرن. من اونشب خيلي دختر خوبي بودم ، طوري كه همه تعجب كردن و زن عمو خديجه گفت : واي دختر شما اصلا گريه هم ميكنه؟ اما چشموتون روز بد نبينه وقتي مهمون ها رفتن و من ار فاز دختر خوب دراومدم از ساعت 12 شب تا خود دو صبح گريه كردم و ماماني رو بيچاره البته بالاخره مامان سمام با آرامش و صبوري من رو خوابوند و حالا ماجرا وارد دور تازه اي شد . از ساعت 5 صبح مامان بيدار بود و مننظر كه خانمي كه من باشم...