سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

نازي خودم :)

تنت برگ گله یاس سلنا،نگاهت پر احساسه سلنا تو اون ماه قشنگی توی شبهام ،سلنام گل نازم تو رو می خوام سلنا  توی قلبم خونه داری، هزارتا عاشق دیوونه داری بهار میاد به هر جا پا میزاری، تو گل برگ تنت معجزه داری ...
23 آبان 1391

از ماه و گل زيباتر ام آري :)

سیمین بَری ،گل پیکری آری از ماه و گل زیبا تری آری همچون پـَری اَفسونگری آری دیوانهء رویت منم ،چه خواهی دگر از من سرگشتهء کـُویَـت منم ،نداری خبر از من هر شب که مَه در آسمان گردد عیان دامن کشان گویم به او راز نهان که با من چه ها کردی به جانم چه ها کردی هم جانو هم جانانه ای ،اَما در دلبری اَفسانه ای ،اَما اَما زمن بیگانه ای ،اَما  
23 آبان 1391

بدون عنوان

مامان جان من كه اينجا الان دارم برات مي نويسم ، خودم يكروز دختر لوس عزيز بودم. فكر ميكردم تنها دختر لوس واسه مامانم هستم و وقتي ديگران مي گفتن وقتي بچه دار ميشين ، ديگه ذوق آروق زدن و پي پي كردنش رو هم ميكنين خيلي به درست و غلط بودنش فكر نمي كردم و بي تفاوت از كنارش رد مي شدم . ولي وقتي امروز بعد از روزشماري چهار روزه پي پي كردي نمي دوني چقدر از اينكه سبك و راحت شدي ذوق كردم و بعد از تمييز كردنت زودي به بابا حسين زنگ زدم به اون هم خبر دادم. بابايي همكلي خوشحال شد . آره ماه مامان منم دارم اين احساسي كه هميشه مادر و پدرم بهم مي گفتن رو تجربه مي كنم . ...
22 آبان 1391

مهمون اومد تو خونه !

امروز شنبه هست ديگه! درسته پنج شنبه عموها و عمه اومدن خونه ما واسه ديدنم ، البته همه كادو هم آرودن كه نقدي بود و بابايي ميخواد فعلا بريزه به اون حسابي كه واسم باز كرده تا به موقع اش واسم يك يادگاري خوبو موندگار از اين كادوها واسم بخرن. من اونشب خيلي دختر خوبي بودم ، طوري كه همه تعجب كردن و زن عمو خديجه گفت : واي دختر شما اصلا گريه هم ميكنه؟ اما چشموتون روز بد نبينه وقتي مهمون ها رفتن و من ار فاز دختر خوب دراومدم از ساعت 12 شب تا خود دو صبح گريه كردم و ماماني رو بيچاره البته بالاخره مامان سمام با آرامش و صبوري من رو خوابوند و حالا ماجرا وارد دور تازه اي شد . از ساعت 5 صبح مامان بيدار بود و مننظر كه خانمي كه من باشم...
20 آبان 1391

بدون عنوان

اول صبح كه بابا داشت مي رفت سر كار طبق معمول هر روز واسه اينكه من دختر سحرخيزي هستم ، از خواب بيدار شدم و شروع به شيطوني كردن كردم . كلي با مامان بازي كرديم و وقتي مامان مي گفت زبونت كو سلنا؟ من هم زبونم رو در ميآوردم ،ماماني هم كلي واسم ذوق كرد و من هم كلي واسش خنديدم . ببينم ماماني عكسي ازم گرفته يا نه؟ ...
18 آبان 1391

پاييز آمد

ماماني ميخواد تو هر فصل لالايي واسم بخونه كه شعرش واسه همون فصل باشه ، اين اهنگ رو هم كه واسم مي خونه لالايي فصل پاييز من هستش بخونين قشنگه، (اسم شاعرش هم مثل اينكه سعيد سلطانپور هست )   پاییز   آمد  در  میان  درختی  لانه کرده  کبوتر     از تراوش باران می‌‌گریزد   خورشید از غم با تمام غرورش پشت ابر سیاهی     عاشقانه به گریه می‌‌نشیند   من با قلبی به سپیدی  روز ،به امید بهاران می‌‌روم به گلستان همچو عطر اقاقی لابلای درختان می‌‌نشینم    باشد روزی به ...
17 آبان 1391