سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

معجزه خبر نميكند:)

گل در اومد از حموم ، سلنا در اومد از حموم من از دو چيز خيلي بدم مياد كه ماماني سما هم خوب مي دونه : اولي اينكه وقتي خوابم از صداي مشما و كيسه فريزر خيلي يكجوريم مي شه و زودي با غرغر بيدار ميشم . دومي هم اينكه وقتي كلاه ميزارن رو سرم بايد محدوده قانوني رعايت بشه . يعني اگه از يك جايي خيلي پايين تر بياد و خدايي نكرده بياد رو چشمام ، حتما با انوع جيغ و داد آلارم ميدم كه حواستون باشه ...فاصله قانوني بهم خورده ... اما دوشنبه اي كه رفتم حموم _روزهاي حموم دوشنبه و پنج شنبه هست ) مامان يك لحظه تاريخي رو شكار كرد. ببيين تو حموم باهام چي كار كردين ديگه مامان خانم و آقا بابا كه عين خوش خواب ها لالا كردم واي واي چه لالايي  ...
15 آذر 1391

من كه مي گم ببخشيد:(

دو روز هست كه  تهران به دليل آلودگي زياد هوا تعطيل شده. البته طبق معمول بابا حسيني تعطيل نيست و ميره سر كار و ما هم خونه مونديم. نه تنها شمال نرفتيم كه هواي خوب اونجا رو استفاده كنيم  بلكه تو اين دود و دم  مونديم و انگار نه انگار اما دختر گلم من از شما عذر خواهي مي كنم كه مجبوري توي اين هواي بد نفس بكشي. قربون اون نفس هاي كوچولو ريز ريزت بره ماماني ...
15 آذر 1391

بدون عنوان

    من ديگه خانمي شدم واسه خودم گاهي وقتا ميرم تو فكر و به چيزهاي خيلي مهم فكر ميكنم.   گاهي وقت ها هم ميشه كه به قول دختر خاله ويدا به تمام دنيا يك جوري مشكوك ميگا ميكنم ...
13 آذر 1391

بدون عنوان

 ديروز يك خبر خوش به ماماني دادن. كه تا حدودي خيال ماماني برا سه ماه بعد راحت شد. آره عزيز دل ماماني بخند قشنگم   ديگه زبونت رو در نيار كه شيطون   عيبي نداره خوب عسل كيجو زيادي ذوق كرده ...
12 آذر 1391

من بلدم دست بخورم

بالاخره راه دهانم رو پيدا كردم دقيقا از 59 روزگي شروع كردم. وقتي چشم ماماني رو دور ديدن شروع كنم به خوردن انگشتام. فعلا فقط دست چپم رو ميبرم سمت دهانم. ماجرا از اين قرار بود كه مامان سما پاي نت مشغول وب گردي بود كه يكدفعه صداي بلند ملچ ملوچ من رو شنيد. زودي فهميد كه اين نمي تونه صداي خوردن پستونك باشه، اومد سراغم و ديد بله من دارم بااشتهاي تمام دستم رو ميك مي زنم. حالا برنامه مون در طول روز چند دقيقه اي به تلاش من براي ميك زدن انگشت ها و در آوردن اونا از طرف ماماني اختصاص پيدا كرده . بايد روز يكجوري به شب برسه ديگه . چه بهتر كه صرف هنر نمايي هاي من بشه.   ...
9 آذر 1391

منكه نمي تونم قيمه بخورم :(

ظهر عاشورا سلنا جونم لباس خوشگل اش رو پوشيد به ماماني و بابايي گفت بدويين بريم قيمه نذري بخوريم.      خانم خانما يهو يادش اومد  ، من كه دندون ندارم اصلا همون پستونكم رو بدين؛ كه بعد مي مي خوردن به همون راضي ام. قربون جينگول خودم برم نازي كه دندون نداري ...
9 آذر 1391