با دختری در ماه شانزدهم :))
...................دخترم با تلاش مامانی دیشب یاد گرفت که وقتی میگیم کلاغ چی میگه؟ بگه: قار
هنوز یکبار بیشتر نمیگه ، تا قارقار راه درازی داریم ...
..................دیگه اینکه با لیوان زد تو بینی مامانی ، گریه کردم با صدای بلند .... گل کوچیکم ترسید....
بابایی هی میگفت گریه نکن ، دختری ترسیده ، به پهنای صورتش اشک ریخته بود و صورتش خیس خیس بود ...
دلم نیومد و با اینکه درد داشتم ، از خیر گریه گذشتم و نونو رو دلداری دادم ...
آخه نمیدونم چرا این نازو باید همش رو سرو کول من باشه و با اون شیطنت شیر بخوره و یا نمیدونم کارهایی که من و بابایی و خودش میدونیم ....
................دیگه اینکه رفته رو مبل نشسته لوس کیجو مثل مامانی سماش پاش رو گذاشته رو دست مبل و من و بابایی قاه قاه میخندیم ؛
دختر من که کوچکه چه خوشگله و ملوسکه، رفته به کی به باباش....
نه بابا تموم کارهاش : لوس بودن، قهر قهرو بودنش، زود گریه کردنش، طرز خوابش همش به مامانی رفته