سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

انگشت بده مامان بخورم :)

  دخترام تعارف كردن ياد گرفته . وقتي ميخواييم با هم سوپ بخوريم ، (ايشون سوپ با خيار ميخورن ديگه ...حتما خبر دارين ) كلي خيارش رو به من تعارف ميكنه و يك بار كه گفتم نه ماماني دستت خوشمزه تره ، انگشتاي ريز و قلمي اش رو بهم تعارف كرد و اين شد داستان انگشت خوردن ماماني. حالا ديگه يك كم خيار تعارف ميكنه ... بعدش يك انگشت ....واي چه خوشمزه مزه عسل ميده ... يك انگشت ديگه ....واي اين ترش به به چه ترشي خوشمزه اي ... يعدي ...مزه گس خرمالو ميده ... بعدي واي سلنا اين تلخ بود ...انگشت شيرين بده و كلي غلغك اش مياد و ميخنده ... ((اگه من مامانم                   ميدونم  چطوري به سلنا غ...
24 تير 1392

موشوليناي خرابكار:)

  فقط يك لحظه ازت چشم برداشتم ... چشم برداشتن كه واژه درستي نيست... بهت اعتماد كردم كه در پنج قدمي من به بازيت مشغول باشي... خوردي به لبه ميز و گوشه لب (لب : نگو توت فرنگي....عجب سلناي قشنگي ) زخم كوچولو برداشت و گريه .... چي بگم من ... تا خانم خانما رو آروم كنم ، حموم رو آب ورداشت .چون تشكت رو كه خيس كردي بودي (با چي؟ آّب؟جيش؟خودت بگو ) گذاشته بودم تو حموم شسته بشه و آب جمع شد تو حموم .... حالا جالبه امروز داريم با هم تمرين ميكنيم كه وقتي ميگم : سلنا خانم ، بگي بعللللللللللله (البته دخترم با استعداد هست و يك جورايي بعله ميگه بوس بوس هزار تا روي لپاي مربا 
24 تير 1392

از زندگي انتقام بگير:))

  در زندگي لحظه هايي مي آيد، در جايي قرار ميگيري؛ با كساني برخورد ميكني، تغييري رخ ميدهد، كه احساس ميكني ... ديگر نميتواني ...بايد فرياد بزني ...خالي شوي ... اما دخترم ... خودت را آزار نده، آرام باش ؛ لبخند بزن و مهربان باش... به قول چگوارا: خنديدن تنها انتقامي است كه مي توانيم از زندگي بگيريم ...
24 تير 1392

سلنا بگو هيس!!!

  وقتي پيش سيمين جون هست ... ماه پري از اونجايي كه خيلي بلا هست و كمي مثل مامانش جيغ جيغو كلي سرو صدا ميكنه و اميرحسين بيچاره كه خوابه رو بيدار ميكنه !!!! جالبه خيلي خوشگل و ناز انشگتش رو بلند ميكنه ، هيس رو هم ميگه ولي بعدش ... پغي ميزنه زير خنده و جيغهاي صورتي و بنفش و خال خاليش ... اينجوريه ديگه دختر مامان ...
23 تير 1392

دختر نرو بالا :))

  دختر نرو بالا ....می افتی از اون بالا ای از دست این ماه پری خانم. دیروز مامانی خونه رو جمع کرده بودم و در این ترتیب دهی و ساختار یافتگی از قضای روزگار ؛ظرف بزرگ بلوکهای شما در کنار مبل قرار گرفت. تو آشپرخونه بودم و داشتم از روی بار نگات میکردم و خیالم جمع بود که یک جای امن هستی . اما... بله دیگه ؛ دختر خانم شیطونی که شما باشی ؛ یهو دیدم از این ظرف پلاستیکی به عنوان پله استفاده کردی و رفتی رو مبل... من اولش: ، بعد زود بابایی رو صدا زدم بیاد گل دخترش رو ببینه چه شیطون بلایی هست. شدم اینجوری: راستی یک عکسی هم گرفتم در حین ارتکاب جرم ، اما چون با اضطراب زیاد گرفته شده خیلی بخوب نشد. ...
22 تير 1392

امضا با عشق: ماماني :)

سبزه بهاره سلنا! يك سبزه زاره سلنا !!! چشماش سياهه سلنا !!! راستي كه ماهه سلنا !!! بهاره سبزه سبزه .....هرچي بگي ميارزه !!! ((سلنا دوستت دارم هزارتا ، امضا :ماماني سلنا  ثبت با سند برابر است )) ...
21 تير 1392

حالا ديگه وقته بازيه ....

  حالا ديگه وقته بازيه ... بازي با اسباب بازيه ... بازي من اين شكليه .... اين ...اين .... بله درست ميبينين !!!!خانم خانما عاشق ماشين لباس شويي شون شدن و نصف روز رو در كنارش ميگذرونن!!!! اين رو ميتونين به ليست : قوطي قرص مامان؛ آبكش؛ قيف آشپزخونه،قاشق شيرخشك ؛ شلنگ ماشين لباس شويي ...اضافه كنين   ...
20 تير 1392

يك سال پيش در چنين روزي !!!

ماماني و خاله آزاده و فاطمه جون (پپلي ) رفتيم براي دختري سيسموني خريديم. هوا داغ داغ بود. ماماني هم قلمبه اوه اوه ديگه نگو .... اما خاله آزاده جونت با كلي دقت و سليقه كل چيزهاي خوشگل خريد. يهو ديديم واي در پاساژ رو بستن !!!! گفتيم چي شده !!!! گفتن وا اول ماه رمضون هست ميخواييم بريم افطار .... يادش بخير .... دختري ... ماه عسلي ... شيرين عسلي ...قندونكم ... ماه پيشوني .....دوست دارم .........
18 تير 1392