سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

گردش زمستاني !!!!

افتاب درخشان تو آسمون و سلنا در بغل واي كه چه كيفي ميده ! واقعا خوش ميگذره ، مخصوصا وقتي از اون لبخنداي باقلوايي ميزنه ! هر چقدر هم كه رژيم بگيرم باز اين لبخندهاي اشتها آور تو جايي واسه وزن كم كردن نميزاره! گل زردم كه زدي به گوشه صورتت ، ديگه واويلا!!!!         راستي به نظر ميياد نرمك نرمك ،آسته آسته داري ميري ها آهاي خانم كجا كجا بدوبيا بغل مامان يك ماچ آبدار بده ناز كيجو ...
13 اسفند 1391

من عاشق آيينه م :)

ديروز با بابايي و ماماني رفتيم يك جاي خيلي خوب. هم خريد بود و هم بازي كلي خوش گذشت. كجا رفتيم؟ رفتيم واسه سرويس هاي بهداشتي آيينه و اين چيزها بخريم. واي كه چه مغازه خوبي بود كلي توش آيينه بود، اولش كه با ماماني قشنگم از در وارد شديم آقاي پيري كه صاحب مغازه بود منو نيگا كرد و واسم صلوات فرستاد و گقت بفرماييد خوش اومديد. بعدش رفتيم . شروع كرديم به چرخيدن، كلي آيينه و نور و لامپ روشن بود . منم هي خودم رو ميديدم و باصداي بلند ميخنديدم ، همه مشتري ها منو نگاه ميكردن و نازم ميكردن و از خنده هاي من ميخنديدن. اخه نبودين ببينين كه چجوري ذوق ميكردم. بابايي حسين و ماماني فهميدن كه من واقعا عاشق آيينه ام ، اونها هر روز چند دقيقه اي جلوي...
11 اسفند 1391

ماه دربياد كه چي بشه !

ماه در میاد که چی بشه..........میخواد عزیز کی بشه ماه در میاد چکار کنه...............باز آسمون رو تار کنه نمی دونه تو هستی ..............بجای اون نشستی نمی دونه تو ماهی..................تو که رفیق راهی یه ماه می خواستم که دارم ای ماه شام تارم تویی رفیق راه من ای غنچه ی بهارم یه ماه می خواستم که دارم ای ماه شام تارم تویی رفیق راه من ای غنچه ی بهارم عجب حکایتی شده فکر تو عادتی شده که از سرم نمیره که از سرم نمیره عجب روایتی شده عشقت عبادتی شده خدا ازم نگیره   ...
8 اسفند 1391