سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

خدا از هیس خوشش نمیاد:)

مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،  آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد آره مادر ،   مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،  آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند از مکتب که اومدم ،  دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم  همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ،  از لپ هام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده خواستگار ،  حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود  و من ُنه سالم گفتم :  من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره  حس...
20 خرداد 1394

بغض:(

دیروز تا منو دید یک جوری بغض کرد که دلم آتیش گرفت و واقعا قلبم شکست ، قضیه از این قرار بود که نقاشی که شب قبل کشیده بود رو لوله کرده داده به خاله سیمین اونم فکر کرده آشغاله انداخه تو سطل و دخترم کلی غصه خورده  ...
20 خرداد 1394

مهر عمیق :)

سلنا وقتی با محبت نگاهت میکنه ، این محبت رد میشه و تا اعماق قبلت نفوذ میکنه ، طوری  که اول قبلت فشرده  میشه  و بعد هم زودی دوست داری لپاش رو بخوری ... دیشب رفته یک شکلات برداشته میگه ، مامانی این رو بردار بزار تو کیفت فردا سر کار بخور  ...
19 خرداد 1394

گرفتن جایزه :)

دیروز سلنا رفته سوپر مارکت و چون دختر خوبی بوده آقای مغازه دار بهش دو تا بادکنک جایزه داده دخترم روابط عمومی اش بیست بیست  داریم با سلن از تو خیابون رد میشیم ، میبنه که دو تا کارگر گوشه جدول نشستن ، میگه مامانی چرا رو زمین نشستن میگم کار کردن خسته شدن، وقتی میخواد از کنارشون رد بشه ، ازشون میترسه و وامیسته من میگم سلنا نترس ، بگو خسته نباشید . سلن جونم زودی میگه : سلام ، خسته نباشید  اونها هم کلی قربون صدقه اش میرن  ...
19 خرداد 1394

سفر کوتاه :)

با سلنا جونی رفتیم شمال ، دیا رفت و کلی با ذوق شنا کرد تو باغ بابابزرگ گوجه سبز کند و خوش گذروند . رفت تو زمین های کشاورزی بابابزرگ و اونجا کلی بازی کرد  با ویدا جون هم حسابی دوست بود و کاهی هم دعوا میکرد .... یک آواز اختراع کرد و خوند : آدان دایی.... ( صداش رو ضبط کردم ) عکس گرفتیم و کلی شیرین زبونی کرد در مجموع بهش و البته به ما خوش گذشت ... ...
16 خرداد 1394

کندن و بردن :)

دیروز متوجه شدیم که بعله اون تیر چراغ برق که سلنا جون از پارسال باهاش دوست شده بود و هر روز از اون ورش مانی جون رو نیگا میکرد رو کندن ، من خیلی ناراحت شدم گفتم : سلنی جون ناراحت شدی ؟ دختر فهمیده ام گفت : نه مامان ناراحت نشدم ، توام ناراحت نباش دوباره خودش میاد  ...
11 خرداد 1394