خدا از هیس خوشش نمیاد:)
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد آره مادر ، مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره حس...