سلن طبق معمول رو اپن نشسته داره غذا میخوره، میگم جوجو این زیردیگی کوچیک هست اون بزرگ ... میگه ( اون بزرگه ) باباش هست . اینم مامانی ، اینم منم .... نه تنها میتونه اندازه ها رو تشخیص بده بلکه میتونه اون رو به یک خانواده تشبیه کنه ........................ .................. جمعه عصر از جلوی خونه عمه جون رد میشیم ، کوچه رو میشناسه . میگه بریم خونه عمه ، میگیم نه کار داریم خونه ،میگه بریم بوسش کنم و جونش بزنم بعد بریم خونه .......................................... خودش رو بین من و بابایی جا کرده ، الکی فشارش میدیم میگه : وای یواش خفه شدم سلنا را گاز باید زد با بوسسسسسسسسسسسس قند خون نگیریم با وجو داشتن ...