سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

مدل سازی:))

سلن طبق معمول رو اپن نشسته داره غذا میخوره، میگم جوجو این زیردیگی کوچیک هست اون بزرگ ... میگه ( اون بزرگه ) باباش هست . اینم مامانی ، اینم منم .... نه تنها میتونه اندازه ها رو تشخیص بده بلکه میتونه اون رو به یک خانواده تشبیه کنه ........................ .................. جمعه عصر از جلوی خونه عمه جون رد میشیم ، کوچه رو میشناسه . میگه بریم خونه عمه ، میگیم نه کار داریم خونه ،میگه بریم بوسش کنم و جونش بزنم بعد بریم خونه .......................................... خودش رو بین من و بابایی جا کرده ، الکی فشارش میدیم میگه : وای یواش خفه شدم  سلنا را گاز باید زد با بوسسسسسسسسسسسس قند خون نگیریم با وجو داشتن ...
15 آذر 1393

دختر پاییزی من:)

در راه خانه ؛ همش میگه عکس بگیر:) ..................................................... دختر پاییزی ؛ دست رفته گر محله درد نکنه برگ ها رو یک جا جمع کرد:) ................................................................... خانم در حال کمک ببه مامانی :) ...................................................... بدون شرح :)) ...
13 آذر 1393

رنگها :)

سبز درختا  آبی آسمون  نارنجی پرتغالی  زرد خورشید خانم  قهوه ای  فعلا اینا رو خوب خوب بلد خروس قندی مامانش  مامان ....جواب من : جون ..................سمانه ...جون، .....................مامانی ....جون ، (فامیلی من )......جون،  ...
9 آذر 1393

چه حرفا:))

بابا : شام بریم بیرون ، مامان : من پیتزا میخوام  خروس قندی : پیتزا نه ، من کباب میخوام  سلن در حال بازی با عروسک هاش، یهو جیغ میزنه باباااااااااااااااااااااااا، بیا کمکم کن ( میخواد لباس عروسکش رو بپوشه ) من و باباش من هیشکی رو دوست ندارم ، نه نه من همه رو دوست دارم  ...
9 آذر 1393

شیرین عسل :))

صبح میخواسته با سیمین جونش بره برون قدم بزنه ، وقتی پاشو از در خونه گذاشته بیرون به قول خودش میگویه : په په چه هوای خوبی     دارم واسش شعر نونو لالالایی من دراوردی میخونم ، دست نونو لالا، بینی اش لالا، پاهاش لالا....لالالاییییییییی میگه : آفرین مامانی آفرین   ساعت 4.30 دقیقه بامداد هست ، چون باباش وقت خواب گفته برق رو روشن کن ، میگه : آب میخوام مامان، بابایی بگو برق رو روشن کن ، بگو برق رو روشن کن دیگه ، بعدش هم میگه ، خوب بریم خونه سیمین جون بخوابیم ....فکر میکرد صبح شده هلو قندی من عاشقتم ................  ...
4 آذر 1393