سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

عشق ماست :))

دختری به مامانش رفته خوببببببببببب!!! حتما باید اِشت ( ماست ) بخوره .... دیگه چقدر خونه رو به هم میریزه و رو گل های قالی دوباره نقش سفید میزنه خدا دادند و مامان سما ولاغیر... ...
15 ارديبهشت 1393

آخه تو چگده گشنگی :))

  .................................................. نمایشگاه کتاب 1393 ! اولین حضور  ......................................... تاپ مامان واست راحت هست!!!! ...................................................... واقعا درخشان و باشکوه شدی !!! ................................... همه شعرهات این قافیه رو دارن ! تاب تاب اسی .... .............................................. لشگری از دوستان در مشایعت ماهک مامی  .......................................................... نه  تعراف نکن! برو  رو سقف بشین مامان جان ؛ .........................................
12 ارديبهشت 1393

اسکوپی مامان:))

  دیشب داشتم فکر میکردم ؛ اگه دیگه آم نخوری ! بازم میای روی سرم بشینی؟ یهو فکر کنم دارم خفه میشم چون خانم فندقش رو سر مامان هست و داره آم میخوره! مامانی غصه اش میشه ها سلن هلنم ! هرچند تو جیگر تر از این حرفا هستی؛ ....قول دادم به خودم دیگه کاری نکنم که واسم دستمال بیاری بکنی تو چشمم دیشب کلی ناز خوشمزه کردمت و انگار به  مذاقت خیلی خوش اومد؛ خامه عسلی؛ پشمک زعفرونی ؛ بستنی خامه ای مغزدار؛ اسمارتیس گرد گردی ؛بستنی اسکوپی مامان ؛ ... من میگفتم  مثلا : خامه عسلی مامان کیه؛ توتو ( یعنی من من ) ...
12 ارديبهشت 1393

فقط در سه سوت:))

  دیشب من و سلن هلن رفتیم تو تخت خواب کمی بازی کردیم و اتاق هم تاریک بود. یهو گفتم وای دستم چقدر خشک شده کرم نرم کننده میخوام حسین !!! یهو دیدم جوجو مامان بدو بدو از تخت رفت پایین و (شصتم خبر دار شد)؛ داشتم فکر میکردم کرم رو گذاشتم غروبی رو ماکرویو یعنی سلنا یادش هست ! در همین حین دیدم یک ماه کوچولو کرم به دست جلوم واستاده !!! منم کلی با بوس چلوندمش !!!!حقش بود خام خام بخورمش ...
7 ارديبهشت 1393

اولین همکاری :))

  محمد مهدی ( دوست تو پارک سلنا) قربون دهنت که بهش لقب خودکفا دادی. ناهار که تموم شد سلنا به طور خودجوش منو همراهی کرد و واسم قابلمه برنج و چند تا ظرف رو آورد ؛  من و بابا رفتیم رو ابرا ...
4 ارديبهشت 1393

همیشه به حرفت گوش میدم :((

از پارک اومدیم بیرون ؛ سلنا تو بغل باباش بود؛ چند بار تکرار کرد: دفش ، دفش  میدونستم میگه کفش ؛ ولی فکر نمیکردم خواسته ای داره ؛ یهو برگشتم دیدم ، سیندرلا یک لگه کفشش حدود بیست متر عقب تر جامونده ، شرمنده دحترم شدیم!!! ...
4 ارديبهشت 1393